یهو داد زدم: ماماااااان حووووله
مادرم زد تو سرش پرید رفت سمت بخاری حوله رو برداشت فقط بوی سوختگی اومده بود اما نسوخته بود اخییییش مامانم یه اهی کشید و اومد حوله رو گذاشت رو کمرم اخیییش چه حس خوبی داره
هارا: ابجی حالت خوبه؟
_نه
بابا: اینجوری نمیشه باید ببریمش دکتر
واااااای منم که ترسوووو یا خوده خدا،خدایا خودت به دادم برس
مامان:اره اره پاشو بریم دخترم اینجوری دل من شور میزنه
هارا ریز ریز به من میخندید
دلمو زدم به دریا و اماده شدیم که بریم دکتر
***
دکتر: استخون کمرتون شکسته
قبل از اینکه دکتر چیزی بگه مادرم زد تو کمرش وااااای خداایااا
بابا: اروم باش خانوم
هارا که داشت شاخ در میاورد منم که باورم نمیشد اما از درد داشتم میمردم
***
الان کمرمو عمل کردن منم رو تخت بیمارستان ولو شدم اووووف پشتم داره از درد میمیره بالشتو جوری گذاشتن که کمرم به تخت برخورد نکنه و درد نیاد اما خب یجورایی سخته چیکار کنیم باید تحمل کنیم هارا کنارم خوابیده بود نیگااا تو رو خدااا این هم همراه مریض نچ نچ نچ به جای اینکه مریض بخوابه همراه مریض میخابه مثلا اومده از من مواظبت کنه خاک تو سره خاهرم اخ امشب نمیتونم برم مهمونی هیون سو نمیتونم برم اههه اینهمه دقدقه اخرش نمیتونم برم اییییش اخه الان وقت شکستگی کمر بود؟دکتر گفت حداقل باید دو هفته تو بیمارستان به سر ببری
عاغا دکتر چشمممم اه اه
یهو یه پرستار اومد تو اتاق و گفت: عه خانوم هانی بیدارید؟
هارا از خواب بیدار شد و به نگاه کرد الهییی چشاش و پف داره ??
_بله بیدارم اصلا خوابم نبرد اخه خیلی درد دارم
پرستار لبخند ملیحی زد و گفت: خوب میشی حالا بیا یه آمپول کوچولو بزنمت که بخورده دردت بخوابه بعدش برای عفونت هم خوبه
از ترس نزدیک بود شاشمو بزنم
پرستار یه زنه تقریبا 34 ساله اینا بود
_ میشه الان نزنید؟آمادگیشو ندارم
هارا:عه ابجی نمیشه که
_ تو ی فسقلی حرف نزن
هارا: باشه
پرستار: نمیشه دختر گلم، بعد خندید دوباره گفت: نکنه از سوزن میترسی؟
_ اره خاهش میکنم فعلا نزنید
پرستار نه دخترم باید بزنم دکتر گفته
***
ببخشید اگه کم نوشتم بعد اینکه دیر نوشتم ببخشیییید اخه وقت نداشتم بعدش اگه بدجور شده داستانش اخه عجله ای نوشتم که بیشتر از این حوصلتون رو سر نبرم بفرمااایید این پارت ده
نظر ها فراموش نشههه خاهش میکنم نظر خشک و خالی هم که میدید بدید
کلمات کلیدی: