سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سزاوارترین کس به دوستی، آن است که با تودشمنی نکند . [امام علی علیه السلام]
بستنی کبریتی
 
من بهترینم پارت5

تاکسی گرفتیم و سوار شدیم تو راه هیچ کدوم حرف نزدیم فقط اول من ادرس و به راننده دادم و راه افتادیم،به بیرون پنجره نگاه میکردم اه اه اون پسره ی شنگول منگولی رو داره میرقصه تو راه همه خوب بشن ایشالله(همون خدا شفا بده :-)   ) انقد به اون پسره خندیدم که هارا اومد دم گوشم گفت:به چی میخندی هانی؟

_هیچی گذشتیم به اون پسره میخندیدم

هارا:خب؟

_خب که خب،داشته تو خیابون میرقصیده هیچی

هارا یه کوچولو خندید و گفت:که اینطور؟اما اگه دقت کنی ما رسیدیم خونه ی عمو چن بار صدات کردم نشنیدی راننده کسل شده....

یهو اومدم پایین سری ادای احترام در اوردم و عذر خواهی کردم....خب منکهههه پول ندارم اما حتما هارا داره همیشه مجهزه به پول و وسایل ارایش و.... 

هارا پول و به راننده داد و اونم رفت ماهم شادو شنگول وارد خونه ی کوچولو ی عمو شدیم ای جااااااان همه هستن نه اینکه همه ی فامیلا اینجا باشنااا اونجوری که یک ایل میشدیم،نه کلنی گفتم :-) بلند محکم استوار پر ارتفاع به همه سلام دادیم و احترام گذاشتیم اونا هم جوابمونو دادند هارا کاپشنشو در اورد و اویزون کرد رفتم پیش دختر عموم نشستم هارا هم اومد کنارم

_چطولی ریتا جونم؟

ریتا:وقتی تو اومدی حالم بد شد وگرنه عالییی هستم

_خفت میکنمااااا

ریتا:بفرما بیا خفه کن ما از دست شما دوتا زنده نمیمونیم اخر که؟

هارا:ریتا،مگه ما جلادیم؟

ریتا:سگ در صد درسته

اروم زدم پس کلش و خندیدیم

عمو با لبخند رو به من کردو گفت:خب دخترم چطوری؟خوش میگذره؟

وااااااای انقد از این صحنه بدم میاد وقتی ازت سوال میکنن اوف اوف متنفرم نمیدونم چرا خب بدم میاد دیگه چیکار کنم

خیلی ساده جواب دادم:خوبم ممنون بعله اون که صد البته به دست خواهرم خیلی بهم خوش میگذره 

همه خندیدن

هارا:عه خواهری؟مگه من چیکارت کردم؟

_نمیزاری بخوابم

هارا:بخاطر این؟

_اهم

هارا:خب این مارم درست نشدنیه یه چیز دیگه بخواه :-) 

_من غیر از این چیز دیگه از شوما خانوم بزرگوار نمیخام

هارا:خب نخواه

ووبین:دخترعموهای من چطور مطورن؟

منو هارا:تووووووووپ

ووبین:چی از کی تا حالا توپ شدین؟زن عمو چن بار بهتون بگم انقد بهشون خوراکی ندین اینا میشن قلمبه، قلمبه یه چیزی تازه خودشون دارم میگن توپ،توپ بد تر از قلمبه هس

_ووبین؟میس

شه تموم کنی؟

ووبین:چی رو؟

هارا:داستان شاهزاده و گدا رو....

ووبین یهو خودشو زد به اون راه و رفت تا داستانو تعریف کنه(اگه میفهمید میخاد هانی و هارا رو اذیت کنه)

ووبین:نه که نمیشه بزار بگم،اها کجا بودم؟

ریتا:از اول بگو

ووبین چشم حتما

_ووبیییییییین؟

ووبین با ترس دستشو گذاشت رو قلبشو بد گذاشت رو شکمش گفت:بی ادب منکه سکته ناقص و زدم فک نکردی یه موقع بچم سقت شه چی میشه؟دلت به حال این طفل مظلوم نمیسوزه؟بی رحم

بقیه که سرخ شده بودن از خنده منم خندم گرفته بود

عمو:ووبین تموم کن این بحثو ای بابا

ووبین:بله؟چشم چشم وقتی حضرت والا اینو گفتن من حرفی ندارم... (بعد سرشو عین این پسر تخسا انداخت پایین)....ببخشید(بعد چن بار تند تند پشت سرهم پلک زد ماکه ترکیدیم از دست این....

خوبه ستاره جونم؟بقیه هم نظر بدن لطفا....


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط مصی و رکی 94/5/5:: 2:4 عصر     |     () نظر