واز بسس این دختره سرو صدا کرد خواب از چشام پرید(عزیزم؟جفتک نزد به خوابت عایاااا؟؟؟)بلند شدم و در اتاقمو باز کردم خب خونه ی مااااااا؟اممممم پولدار نیستیم متوسطم نیستیم دستمون تو جیبمون میره(دستتون تو کلاهتون نمیره؟:-) ) یه خونه ی کوشوولو اما خوجل نه خدایی خونمون دلنشین بود سه اتاق کوچولو یه اتاق پذیرایی wc و حموم روبه رو اتاق منه شانسه ماداریم (یه بار یه مهمون داشتیم زن بودی رفته بود دستشویی منم تو اتاقم بودم و داشتم مرتب میکردم یهویی خانومه خطا رفت حالا مگه من میتونم خودمو نگه دارم وااای وای وای بالاخره خودمو ازاد کردمو زدم زیر خنده خانمه اومد بیرون اااااب شد رفت تو زمین منم از اتاقم اومدم بیرون رفتم کنار هارا نشستم براش تعریف کردم که بیچاره از خنده سرخ شده بود مامانم از اون طرف چشم غره میرفت اخه تو که نمیدونی غضیه چیه چرا چشم غره میری؟کلا خیلی از این اتفاقا برام افتاد یکیشم مامان خودم بود ;-) )
اتاق من به خواسته ی خودم دکراسیونش قرمز و مشکیه با چیزهای ارزون اما خعلی خوشگلن بعضی وسیله هامو اصن دست نمیکنم :-) (رنگهای مورد علاقه ی من صورتی قرمز بنفش)دکاراسیون اتاق خواهرم صورتی و کرمیه دخترووونه خب خعلی درباره خونمون حرفیدم برویم به سووووی هارا وروجک...اوه اوه رفتم طرف ظبط صدا و یکم کم ترش کردم و رو به هارا گفتم:هارا بابا کوشش؟
هارا:رفته
_کجا؟؟؟
_خونه عمو
_اوا خو ماهم بریم دیگه
هارا:باباهم گفته میگم بیا یه کم برقصیم قر تو کمرمون بریزه بعدددد بریم
_cool!
هارا:ایول خواهر همیشه پایه ی من البته اینکه چیزی نبود
_هارا؟منظووور
هارا:هیچی
ولش کنم بهتره اهنگ گذاشتیم خارجی از این هیجانی ها،صدا رو یه خورده زیاد کردیم و تیشرتمو به باسنم بستم و حالاااا قرش بیااا آآاااا نه بابا خواهری ما هم قشنگ میرقصه ها بعد از کلی رقص خواهرم خسته شد نشست من ادامه دادم هارا رو به روم نشست همینجور عین بز نیگام میکرد (منم که خجالتییییی نصبت به خواهر شوخیدم:-) ) راستی هارا ابجی کوچیکمه 19 سالشه من 23 سالمه خیلی باهم راحتیم درباره همه چیز باهم صحبت میکنیم راستش پدرمون قبلنا پلیس بود و بعد پلیسا رو گول زد و رفت توی گروه ادم بدا و جاسوسی میکرد براشون تازه ادمم کشته بود من اونموقع کوچیک بودم هارا هنوز کوچیکتر وقتی فهمیدیم هممون ضربه خوردیم پلیسا اون و اعدام کردن..... با اینکه پدرم مرد زیاد ناراحت نشدم اما خیلی افسرده شده بودم بالاخره اون باید یه جوری میمرد از پدرم بدم اومده بود یه مدت که افسرده بودم با هارا حرف نمیزدم حال مادرم که بدتر هارا مریض شده بود بالاخره به کمک عمم رفتیم روانشناس و خوب شدیم الان ما یه پا دیوونه شدیم که نگووو
با دخترعمم که همسنیم خیلییی خوبم دختر عموم که خیلی شفته دختر باحالیه یه پسرعمو دارم یه پا جیگره اما شیطونه دیگه چیکار کنیم حالا ولش
رقص و ول کردم و به هارا گفتم:هااا؟چیه عین بز نیگا میکنی؟
هارا:میگمااا عجب هیکلی داری هاااا؟
_خفه باز تو منفی گرا شدی بی ادب پاشو
داشتم میرفتم سمت حموم که هارا اومد جلو حموم و گفت اول خواهر کوچیکتر،چون حوصله نداشتم گفتم خب برو اما سریع تر بیا
هارا:باوشه عین خودت میام
_باوشه
هارا رفت تو حموم و گفت:ابجی یه جن دست لباس بیار واسم
_خودت زحمت میکشی میاری
هارا:اخه الان لخت شدم
_ب من چ
کلمات کلیدی:
امروز گودزیلامون بهم گفت5تا دوس دختر دارم چشم حسود کور بشه،تازه جلوی دوستام بم گفته میخوای با خواهر دوس دخترم رفیقت کنم،
هیچی دیگه من الان بالای برج میلادم الان میپرم پایین
دخترعموم میگه بیا بریم مورچه جمع کنیم هممون گفتم:بازدیگه مورچه نمیمونه برگشته گفته:کی گفته مورچه ها هم تولید مثل میکنند:-o اینا گودزیلان به خدا
این گودزیلای ما3سالشه
از خواب پاشده با وحشت میگه وااای دیشب یه خواب بد دیدم
میگم چه خوابی عزیزم؟
میگه میخاستم بستنی بخرم همهی مغازه ها بسته بود!!!!
اصن ی وضعی
خواهرزادم پنج سالشه میگه دلم واست تنگ شده بود گفتم:دلت واسه من تنگ شده یا موبایلم؟میگه:هم موبایلت هم کامپیوترت
کلمات کلیدی:
( این رمان توی کره اتفاق میفته)
از توی اتاقم محکم داد زدم:هارا؟ خواهری؟
هارا هم مثل من بلندداد زد(البته صداش خوب نمیومد):بععله ابجی؟
_کجایی؟
هارا:تو مسطراحم
بلند خندیدم و گفتم:پس ادامه بده گل افتابه(همون آفتابگردون :-) )
هارا:حالااا تو بگووووو
_دختر به کارت برس عه؟!!!
هارا:زیاد وضعم وخیم نیست بگوووو
_ای بابا باز تو فضولیت گل کرد؟هیچی بابا هیچی میخاستم بگم این لباس مجلسی قرمزم کو؟
هارا:اها،اما نمیدونم
تاب تو دستمو پرت کردم رو تختمو گفتم:پس بیخودی حرف نزن پووووف
صدای در دستشویی اومد که فک کنم هارا خانوم تخلیه شدن اومدن بیرون(دستشویی روبه روی اتاقش بوده فک نکنین خیلی تیزه؟)
هارا در اتاقمو به طرز فجیهی باز کرد یا خدااااا هارا حمله کرد
هارا بادو اومد پیشم و گفت:یادم اومد یادم اومد
با تعجب پرسیدم:چی رو؟
هارا دستاشو زد به کمرش و گفت:هانی خانوم؟! لباس مجلسی قرمزتونو دیگه؟؟؟!
با خوشحالی دستامو کوبیدم بهم و گفتم:واقعا؟خب بگو ببینم کجاس ملوووس من؟؟؟
هارا:اهم اهم(همون سرفه)خانوم باید بگن لباسه رو میخوان چیکار؟
با موهام ور رفتم و گفتم:این فضولی ها به خواهر کوچیکترم نیومده
هارا:نگو پس منم نمیگم
با حالت قهر گفتم:خب نگو برام اهمیتی نداره خودم بعدا پیداش میکنم...
هارا با بیخیالی دستاشو زد به رون پاشو گفت:باشه فعلا من دارم میرم اتاقم
_خب برو
درو باز کرد که بره؟سرییییع مثل چی خودم و بهش رسوندم و دستشو گرفتم و گفتم:باوشه میگم اما به کسی نگو خب؟
هارا:بستگی داره
_نشد دیگه
هارا:حالا تو بگو
_باشه
شروع کردم تعریف کردن اینکه قراره برم پارتی که دوستم هیون سو تشکیل داده و من و دعوت کرده من باید برم چون بهش قول دادم تمام دوستای دانشگاهم هستن و و و.....
هارا چشاشو گرد کردو گفت:هانیییی؟پارتیییی؟الان به مامان میگم وایسا،..بادو رفت تا به مامان بگه پوووف
دستمو محکم زدم به پیشونیمو گفتم:باز به این دختر من اعتماد کردم ولش مامان میاد یه داد میزنه چرا بدون اجازه ی من؟منم به دوستم زنگ میزنم اونم با مادرم صحبت میکنه همه چی حل میشه اما لباس قرمزه وااای اون خوشگله رو واسه پارتی امشب خریده بودم اممم،اشکال نداره بخاطر شلختگی خودمه یکی دیگه میپوشم چن تا لباس نپوشیده دارم،یهو گوشیم زنگ خورد
گوشیمو برداشتم و به صفحش نگاه کردم هیون سو بود اوه اوه صدای هارا تا اینجا میاد فکر کنم قراره کل دنیارو خبر کنه اه اه،گوشیمو جواب دادم:بله؟
هیون سو:هانی جونم پارتی کنسل شده
کلی تعجب کردم ینی چرااا؟همینو هم به زبون اوردم:ینی چرااا؟
هیون سو:ابجی چن ساعت دیگه فامیلامون میان اینجا
_اوا مگه نمیدونستی؟
در باز شدو خواهرم هارا و مادرم با کله پریدن تو منم چون میدونستم اینان نترسیدم،مادرم اومد حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت اوردم بالا اونا هم بروبر به من نگاه میکردن
هیون سو:نه مادرم یهویی اومد اتاقم گفت دوساعت دیگه اماده شو مهمون داریم کفتم کیه؟گفت فامیلامون حالا نمیدونم پدری یا مادری
_مگه با مادرت هماهنگ نکرده بودی؟
هیون سو:نه اخه نمیدونستم کسی میاد
_چه ربطی داره از این به بعد هماهنگ کن باشه؟
هیون سو:باشه نظرت درباره پس فردا چیه؟
_خوبه بدک نیس اما اگه میخای عالی باشه با مادرت هماهنگ کن گلم
هیون سو:باشه بای
_بای
گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو جیب شلوارم
مامان:تو با من هماهنگ نمیکنی؟اونوقت داری به دوستت اموزش میدی؟
_مادرجون ببخشید فعلا حوصله ندارم،درضمن پارتی کنسل شد حالا بهت بگم شاید پس فردا رفتیم
مامانم اروم شدوگفت:باشه عزیزم
هارا:راستی ابجی لباس قرمزتو من برداشتم خوشم اومده بوود
_ای ذلیل مرده درد چن ساعت دنبال این بودم
هارا:هه هه هه هه حالا پیداش کردی
_پسش بده
هارا:باشه مارو نخور خواستم کمی اذیتت کنم بی جنبه
بعد با چندش رفت منم در اتاقمو بستم شیرژه زدم تو تختم،تختم نشکسته خوبه والا....
...........................................
دوستان خوبه؟قشنگه؟اگه قشنگه بگید ادامه بدم براتون ادامه بدم یا نه؟
کلمات کلیدی:
اگه نظر ندی دعا میکنم یه روز دماغتو عمل کنی فرداش یه کف گرگی بخوری....
اگه نظر ندی دعا میکنم بریwc(گلاب به روتون دست به آب)آب قطع شه
اگه نظر ندی دعا میکنم کچل بشی...
اکه نظر ندی دعا میکنم روی دماغتون سه تا سوراخ ایجاد شه(همون معجزه، ببینید چقد دوستون دارم:-) )
اگه نظر ندی دعا میکنم دستتو کنی تو مماخت بعد جلوی همه ضایع شی(البته همون لحظه چن نفر بریزن پیشت)
اگه نظر ندی انگشتای پات قیلی ویلی برن(نمیدونم چجوری اما فک کنم حس بدی باشه، اره)
اگه نظر ندی دعا میکنم با جی افت با بی افت دعوای مفصل بکنی....!
اگه نظر ندی دعا میکنم با دوست صمیمیییت یه دعوای مفصل انجام بدی(اون صحنه من و صداکن من با پاپ کرن خدمت میرسم :-) )
اگه نظر ندی دعاا میکنم بری خرید ی خعععععلی وسیله بگیری بعد موقع پول دادن پول نداشته باشی(ضایع میشی درحد لیگ برتر)
اگه نظر ندی اخرش دعا میکنم که زشت بشی...!
و اگه نظر بدی خععلی ممنون خوشحالم میکنی.....:-)
نویسنده:رکی
بخاطر متنش صلوااااااات(اللهم صل الا محمد و آل محمد فعجل فرجهم:-) )
کلمات کلیدی:
دوستان چرا نظر نمیدید؟کشته که نمیشید؟(خدا نکنه باز دیگه کسی نیس نظر بده:-) ) حداقل سلام بدید(اسلام و علیکم بر رحمته الله و برکاته،سلام سلام خوب هستین؟)
اگه خوشتون نمیاد به من بگید لطفا چرا همچین میکنین(شوک بزنم؟یا نه خودتون شوک میشین میاین اینجا با یه نظر شوک به من وارد میکنید؟کدوم؟:-) )
اگه بیاید ی نظر خشک و خالی بدید thankssssss(ممنون)میشم عزیزانم(منظورم دخترا بود :-) ) ی نظر فقط یه نظر اینهمه میاین یه سر میزنین به این وب،بدتون اومد خوشتون اومد ی نظر بدید تا من بفهمم منتظر جوابم هم باشید(بی جوابتون نمیزارم نترسین نمیزارم زیر پاتون علف دربیاد زرنگییین پس من چی؟)
خوشحالم میکنین با یه نظر
کلمات کلیدی: